روباه قرمزی که می‌دوید



 

 

چرا چند روزیه نمی‌نویسم؟

چند روزی میشه که تمام انرژی من، صرف زنده موندن و ادامه دادن. صرف تلاش طاقت‌فرسای حرف نزدن با پرومتئوس*. که فقط نرم بگم "آخه مگه یهو می‌رن عزیز من؟"

که بگم "من نمی‌خوام برای من آتیش رو بی و مجازات بشی. نمی‌خوام به خاطر من هیچ کار محالی بکنی. فقط یه بار دیگه می‌خوام ببینمت. یه بار دیگه می‌خوام باهات حرف بزنم. دلم برات تنگ شده."

 

من دارم سعی می‌کنم زنده بمونم. بدون آتیش. بدون دلیل. بدون هرچیزی از طرف هرکسی. به گمونم برای همینه که کمتر می‌نویسم. 

 

 

*پرومتئوس: جدا از اینکه من یار از دست رفته‌م رو پرومتئوس می‌نامم، ایشون یک اسطوره هستن از اساطیر یونان. کسی که اولین بار آتش رو از خدایان ید و به انسان‌های ناتوان داد که نجاتشون بده.

زئوس (خدای خدایان) خیلی خشمگین شد ازش و مجازات سختی براش درنظر گرفت. مجازاتش این بود که به صخره ای بسته بشه و عقابی جیگرش رو بیرون بکشه و نوش جون کنه. بعد تا فردا بدنش ترمیم بشه و عقاب برگرده سراغش و خلاصه این داستان ادامه دارد.

 

پ ن:وقتی این رو می‌نوشتم، یادم افتاد پرومتئوس یه بار توی یه نامه ای برام نوشته بود "حتی پرومتئوس هم بعد از مدتی تونست از خشم زئوس و مجازاتش رها بشه، پس مجازات من کِی تموم میشه؟"

پرومتئوس عزیزم، آدمی که هیچوقت گرما رو حس نکرده باشه، درنهایت به سرما عادت می‌کنه. 

ولی منی که آتیش رو برام آوردی و دوباره ازم گرفتی، تا حد مرگ یخ می‌زنم. 

 

پ ن2: وقتی اینا رو می‌نوشتم، یه جورایی اشک توی چشمام جمع شد ولی الان بهترم.

یکی یه بار گفته بود "ما نویسنده ایم، عشق من. گریه نمی‌کنیم، خونمون رو روی کاغذ می‌ریزیم." 


 

 

می‌گن که آدمیزاد موجود عجیب غریبیه عزیزانم.

به خودش می‌آد و می‌بینه بدون آدمایی داره زندگی می‌کنه که فکر می‌کرده تک تک پمپاژهای خون به قلبش، با حضور اونا شکل می‌گیره. 

ذاتش فراموش کردنه. 

خاک سرده. باعث میشه آدم به نبود عزیزانش عادت کنه. 

***

من امشب می‌خوام بگم که اینطوری نیست. 

آدمیزاد خیلییییی ساده‌تر از این حرفاست. فراموش نمی‌کنه. فقط سگ‌جونه. اینقدر سگ‌جونه که باید به سگا بگیم آدمیزاد جون. یه روز جونانه ی دیگه.

 

آدمیزادی که الان درحال تایپ کردنه، یه تیکه از قلبش میلانه. یه تیکه ی دیگه‌ش هم گور به گور شده و احتمالا الان خوابه. هزاران تیکه ی پخش و پلا داره. دیشب خواب یکی از دوستای پیش‌دبستانم رو می‌دیدم. ینی یارو مال حدود ،16 سال پیشه*. و توی خوابم محکم بغلش کردم چون دلم براش تنگ شده بود. الان می‌تونم برم بهش پیام بدم، ولی آیا پیام می‌دم؟ خیر. حرفی ندارم باهاش بزنم خب.

 

برای اون تیکه ای که توی میلانه، یه ویدیو ضبط کردم ولی بعد پاکش کردم چونکه هنوز ویدئوی قبلی که براش فرستادم رو ندیده. نمی‌خوام مزاحمش بشم.

 

اون تیکه ی احتمالا خوابیده هم توی خواب دیشبم تکست داده بود و همه چی نرمال به نظر می‌رسید درحالی که هیچی نرمال نیست و هرگز نخواهد شد. چند دقیقه پیش تا حد مرگ مقاومت کردم که نرم دوباره اکانتش رو چک کنم. نرفتم هنوز. 

 

از این چسناله‌ها که بگذریم، روز بدی هم نبود. با ماسک لایه‌بردار توی خونه می‌گشتم و ملت رو لایه‌برداری می‌کردم. لته و شکلات می‌خوردم. یه لحظاتی بود که تنها تیکه ای که بهش فکر می‌کردم، خودم بودم.

 

اولش که شروع کردم به نوشتن اینا، می‌خواستم یه چیزی در سختی و تمایل به درآوردن میوه از ته قوطی رانی بگم و مقایسه کنمش به پیام دادن به اون تیکه ی احتمالا خوابیده - که از حالا به بعد بهش می‌گیم پرومتئوس - و مقاومت ستودنی من. ولنتاین باید یه چیزی بگیرم برای خودم به پاس این همه مقاومت جانفرسا.

جانفرساس عزیزانم. ولی من آدمیزاد‌جونم.

 

* این بزرگوار رو دوباره هم دیدم و باهاش همکلاسی بودم. ولی وقتی همون 16 سال رو بگم، دراماتیک‌تر به نظر می‌رسه و دراما کوئین درونم داره هیجان‌زده میشه. 


 

 

 

Oh shit, here we go again. 

 

رسم ادب اینه که سلام کنم اما مطمئنم کسی اینجا رو نمیخونه، پس می‌تونم با خیال  راحت پاهام رو دراز کنم و آدامس باد کنم. این اکانت رو نمی‌دونم کِی ساختم. امروز می‌خواستم اکانت بسازم و دیدم که ای دل غافل! ایمیلم قبلا ثبت شده و باید بیام اینجا.

به هرحال. برای یه سامورایی، همه جا ژاپنه. 

کانال تلگرامم رو ول کردم به امون خدا و اینجا می‌نویسم. می‌نویسم و می‌نویسم و می‌نویسم. احتمالا هرروز بنویسم "می‌دونم که امروز،آخرین روز من در این دنیاست." که هروقت مُردم، یکی اینجا رو پیدا کنه و بگه "این بزرگوار حتی از مرگش هم خبر داشت!" و برام داستان بگن.

والا وقتی زنده بودم که کسی نگفت.

 

به هرحال. اینجا برنامه های ما، بی‌برنامگیه. مثل آنا از بوستون (تو فیلم سال کبیسه) که به دکلن گفت" من می‌خوام باهات برنامه‌ریزی نکنم." منم می‌خوام با اینجا برنامه‌ریزی نکنم. اینو گفتم، یاد یه وبلاگی افتادم که با اکس محترم ساخته بودیم جهت نوشتن روزمرگی کاپلی (چه لفظی اومدم.) و خب. در همون مرحله ساخت تموم شد پروژه. نتیجه اینکه برنامه نریزیم.

 

ساعت 03:03 است و بارون شدیدی می‌باره و من دلم چیپس و پنیر می‌خواد. شاید این نوشته باید به جاهای زیباتری ختم می‌شد اما متاسفانه همینه.

پایان. 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

قزوینه sabt3 نوشته‌های خیالی یک نویسنده ناشناخته دانلود رمان win0hamid گوش موسیقی هذیان کده وبلاگی در باره همه چیز طراحی بازی پرتال ورود به کلاس های مجازی دبیرستان آینده سازان